سه‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۱:۱۵

وضعیت جنگی و افت سرعت اینترنت، راه ارتباطی با خانواده‌ها و دوستان در ایران را بسته است. با این‌ حال، اندک تماس‌هایی که برقرار شده، حامل خبرهای خوبی نبوده است: «بزرگ‌ترین ترس ما عزیزانمون هستن. خواهرزاده‌های من به‌شدت ترسیده‌اند و یکیشون دچار تب‌ولرز شده. ‌این جمله که یه عده بهمون می‌گن خب بمونید اینجا امنه واقعا بدترین جمله است.

روایت آنها که نیستند ولی دلشان در وطن است

به گزارش سلامت نیوز به نقل از شرق،  همه روی نقطه‌ای ایستاده‌اند که نه مقصد است و نه مبدأ؛ نقطه‌ای میان آسمان و زمین، میان اضطراب و انکار، میان رفتن و نرفتن. گویی‌ هیچ تصمیم درستی وجود ندارد. هیچ اطمینانی در کار نیست. جنگ کار خودش را کرده. در میانه این بودن و نبودن اما، همه دنبال خانه‌اند؛ چه آنها که شهر را رها می‌کنند پی نقطه‌ای امن، چه آنها که از آن سوی مرزها به چهاردیواری خودشان برمی‌گردند. جهان معلق اما برای همه مشترک است. برای همه آنهایی که میان این بودن و نبودن گرفتار شده‌اند.

9 صبح، حوالی مرز گرجستان و ترکیه

«ببین، خلاصه بهت بگم، کاش الان تو تهران ‌بودم اما این‌جوری دور از خونه نمی‌موندم»؛ این صدای استیصال «ناهید» است، زنی حدودا 40‌ساله که وقتی خانه‌اش را ترک کرده بود، نمی‌دانست در زمان نبودنش، دشمن ناگهانی سروکله‌اش پیدا می‌شود، پی آشیانه امن او. خواب بود که خبر رسید؛ پس از پیمایشی سنگین میان فرازونشیب‌های کوهستان‌های گرجستان. صدای موبایل یکی از هم‌سفران در چادر، خواب همه را ربود: «اسرائیل حمله کرده، شما کجایید؟». دقایق اولیه به منگی گذشت.

تصور می‌کردند چیزی باشد شبیه حملات محدود و جسته و گریخته ماه‌های گذشته. اما به مرور همه چیز تغییر کرد. وقتی که هر خبر جدید، تهدیدی بود برای خانه‌هایی که ساکنینش را نداشت: «از گروه 11‌نفره ما نزدیک خونه هرکسی انفجار رخ داده. اول همه سعی می‌کردن گریه نکنن و آروم باشن. انگار می‌خواستن یه جوری خودشون رو کنترل کنن تا به بقیه اضطراب منتقل نکنن. اما تو تماس تلفنی یکی از بچه‌ها با خانواده مشخص شده که یکی از انفجارها تو نارمک تو کوچه خونه پدر و مادر یکی از بچه‌ها بوده. اون زد زیر گریه و من هم گفتم نیاز نیست خوددار باشیم. خونه ما زیر آتیشه. عزیزامون زیر آتیشن. حق داریم اشک بریزیم».

ترس، دلتنگی برای خانه و خانواده و دوستان، نگرانی برای هم‌وطنانی که هر روز خبرها از پرپرشدن آنها می‌گویند -زن و بچه و مرد و پیر و جوان- روزهای برزخی غریبی را برای این جمع ساخته است. با این‌ حال، همه آنها در تصمیمشان برای برگشت به خانه مصمم‌اند: «گرجستان با ایران مرز نداره و برای همین اول باید خودمون رو به ترکیه برسونیم و بعد از اونجا زمینی بیایم به سمت تهران.

مشکل بعدی ما اینه که مرزها خیلی شلوغ شدند. ولی اون‌قدری هم پول نداریم بمونیم تا مرزهای هوایی باز بشه. دلمون هم طاقت نمیاره صبر کنیم. داریم تو یک تعلیق کشنده زندگی می‌کنیم که نفسمون رو بریده اما همه مصمم‌ایم برای برگشتن به خونه‌هامون؛ اون هم تو کمترین زمان ممکن». وضعیت جنگی و افت سرعت اینترنت، راه ارتباطی با خانواده‌ها و دوستان در ایران را بسته است. با این‌ حال، اندک تماس‌هایی که برقرار شده، حامل خبرهای خوبی نبوده است: «بزرگ‌ترین ترس ما عزیزانمون هستن. خواهرزاده‌های من به‌شدت ترسیده‌اند و یکیشون دچار تب‌ولرز شده. ‌این جمله که یه عده بهمون می‌گن خب بمونید اینجا امنه واقعا بدترین جمله است. من خونه‌ام اونجاست. خانواده‌ام اونجان. همه زندگی و عزیزام اونجان. چطوری بمونم وسط برزخ و تعلیق کشور غریب؟».

ساعت 12 ظهر، یکی از محله‌های منطقه 6 تهران

«علی» تقریبا از همان آغاز بمباران به‌سختی از پنجره دور شده است. تنها چیزی که آرامش می‌کند، تماشاکردن است؛ تماشای پهپادها و پدافندها به‌ویژه در آسمان، وقتی نورشان به تاریکی شب رنگ می‌بخشد. رنگی که در نهایت اما مرگ و نکبت می‌آورد. او ولی باز هم تماشا می‌کند. همسرش بارها فریاد زده که این کارش خطرناک است، شاید موج انفجاری نزدیک خانه‌شان به او آسیبی برساند، اما گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست. مخصوصا از وقتی آمده‌اند در خانه و گفته‌اند که باید تخلیه کنند. خانه آنها نزدیک یکی از مراکز پژوهشی انرژی هسته‌ای است و نیروهای امنیتی از شب دوم جنگ، نوبتی در خانه تمام همسایه‌های آن حوالی را زده‌اند و گفته‌اند که باید تخلیه کنند. علی اما نمی‌تواند.

می‌خواهد تا آخر دنیا بچسبد به همان قاب پنجره‌ای که رو به تهران باز می‌شود: «انگار قرار است زندگی تمام شود، می‌خواهم تصاویر پایانی را با همه صورتم ببلعم. از همسایه‌ها که می‌بینم یکی‌یکی بارشان را جمع می‌کنند و بخشی از زندگی را می‌بندند به ماشین و راهی مقصدی نامعلوم می‌شوند تا مردم گذری، عجله دارند و نگرانند. در تمام این مدت فقط دیروز صبح پیرمرد همسایه را دیدم که سرحال بود. همین اطراف زندگی می‌کند. همیشه او را دیده‌ام. هیچ‌وقت اما باهم گفت‌وگویی نداشته‌ایم. شبیه همه سال‌های اخیر بود. رفته بود ورزش صبحگاهی و انگار داشت به خانه برمی‌گشت. برق چشمانش فرقی نکرده بود. انگار جنگ به خانه آنها نرسیده باشد. شاید هم زندگی‌کردن را بهتر بلد باشد، نمی‌دانم، اما تردید ندارم که او خانه‌اش را ترک نخواهد کرد.

با خودم قرار گذاشتم این روزها که تمام شد یک روز در ورزش صبحگاهی همراهی‌اش کنم. نمی‌دانم. شاید هم بگویم بعد از ورزش بیاید خانه ما، صبحانه مهمانمان باشد». با تمام هشدارها، «علی» گفته نمی‌خواهد خانه را ترک کند. اصرارهای «نگار» هم فایده‌ای نداشته: «بعد 15 سال زندگی با کلی وام و پس‌اندازو بدبختی تونستیم 60 متر خونه برای خودمون بخریم. ولش نمی‌کنم».

ساعت 3 بعدازظهر، قلب اروپا

«من با سوگ بیگانه نیستم. طعمش را خوب چشیده‌ام. وقتی که دو نفر از عزیزترین‌ افراد زندگی‌ام را کاملا ناگهانی از دست دادم. برای همین هم خوب می‌فهمم که سوگی که این روزها، آغشته به تعلیق و تعویق و دور از خانه مزه‌مزه می‌کنم، چیز دیگری است».

اواسط اردیبهشت‌ماه سال جاری بود که «سیما» برای تمدید اقامت خود راهی اروپا شد. از همان ابتدا هم می‌دانست بوروکراسی اداری زمان‌بر خواهد بود و احتمالا باید چند ماهی را خارج از ایران و دور از خانه و زندگی‌اش به سر ببرد. اما جنگ، در هیچ‌کدام از محاسبات سیما جایی نداشت: «فکرکردن به این تعلیق و دلهره واقعا هولناک است و برای توصیفش نمی‌دانم باید از کجا شروع کنم. تمام این سه روز تلاشم بر این بوده که افکار و نگرانی و حس تنهایی که بر من مستولی شده را متوقف کنم و پس بزنم اما یک کابوس واحد دست از سرم برنمی‌دارد. آن هم اینکه دقیقا کی و چطور می‌توانم دوباره به خانه‌ام برگردم و عزیزانم را در آغوش بگیرم؟ کابوسی که سراسر چند شب و روز اخیر زندگی‌ام را احاطه کرده است. با اینکه با سوگ هم اصلا بیگانه نیستم و به واسطه مرگ ناگهانی دو نفر از عزیزترین افراد زندگی‌ام، خوب طعم سوگ را می‌شناسم. اما سوگ این روزها متفاوت است».

 درحالی‌که زمان زیادی تا پایان کارهای اداری اقامت سیما ‌باقی نمانده بود و طبق همین برنامه قرار بود نهایتا تا پایان تیرماه به ایران و خانه‌اش برگردد، حالا افق مقابل چشمانش‌ تیره، غیرشفاف و نامطمئن است؛ نمی‌داند تا چه زمانی باید این وضعیت زیست در تعلیق را تحمل کند: «سوگی که حالا مقابل چشمانم قرار گرفته و با هر خبر انفجار و آتش و مرگ هم‌وطنانم در ایران متورم می‌شود، جنس دیگری دارد. چندلایه و پیچیده است. خوب می‌فهمم که این جنس از تعلیق را نمی‌شناسم و آن‌قدر زیست بزرخ‌گونه‌ای برایم ساخته که مواجهه با آن را به خوبی بلد نیستم. خاصه وقتی تصور می‌کنم که تمام مدت باید این تعلیق را دور از خانه خودم و عزیزانم تاب بیاورم، همه چیز دشوارتر هم می‌شود».

ساعت 6 عصر، بین شمال و تهران و مکه

«تکه‌پاره، تصویر زندگی این روزهای من است. خودم و دخترم در شمال، همسرم در تهران و پدرم در مکه». هنوز جنگ شروع نشده بود که «زهرا» و دختر 9‌ساله‌اش برای تعطیلات عید غدیر با جمعی از دوستانشان به شمال سفر کردند. در روز دوم سفر اما همه چیز دگرگون شد. از آسمان تهران آتش بارید؛ آسمان شهری که همسر زهرا در آن زندگی می‌کرد، آن‌هم در شرایطی که همه خانواده چشم‌انتظار بازگشت پدرشان از حج بودند: «از آنجایی که در آسمان اینجا خبری از سروصدا نبود، حوالی ظهر پنجشنبه وقتی با سروصدای بچه‌ها از خواب بیدار شدیم، فهمیدیم که چه خبر شده است.

با همسرم تماس گرفتم و از جزئیات مطلع شدم. همان موقع از او خواستم ‌به سمت شمال حرکت کند تا کنار هم باشیم، اما گفت نمی‌تواند کارش را ترک کند. سه روز آزگار است که از راه دور بحث و دعوا می‌کنیم اما قانع نمی‌شود و در نهایت گفتم ‌اگر هرچه زودتر پیش ما نیاید، دست دخترم را می‌گیرم و وسط این وضعیت به تهران برمی‌گردم».

اما این همه داستان زندگی زهرا نیست؛ او چشم‌انتظار پدری است که باید از مکه برگردد: «اوضاع بغرنجی است. مادرم فقط گریه می‌کند و پدرم هم مدام نگران ماست و می‌گوید نمی‌داند کی می‌تواند به ما برسد. گفته بودند یکشنبه گروهی از حجاج را به عراق می‌فرستند تا از آنجا به ایران بیایند، اما پدر من جزء گروه اول نبوده است. در عرض چند روز زندگی‌ام شده خودِ برزخ. این میزان از استیصال و سردرگمی را تا به حال تجربه نکرده بودم. حس می‌کنم صحنه زندگی‌ام دچار اعوجاجی عجیب شده که هیچ‌وقت به حالت قبلی خود برنمی‌گردد. این میزان تعلیق را تا به حال تجربه نکرده بودم و انگار همه زندگی و خانواده‌ام تکه‌پاره شده‌اند».

ساعت 9 شب، مرز «وان»

«در مسیر مرز بازرگان، از استانبول به وان و نهایتا تبریز؛ در این دو روزی که در راه بوده‌ام شنیدم که هر روز بالای پنج هزار ایرانی وارد ترکیه می‌شوند. البته درست و غلطش را نمی‌دانم، ولی این را می‌دانم که اینجا، کیلومترها دورتر از نقطه جنگ و آتش و آشوب، به ‌عنوان یک ایرانی حس تهدید و ناامنی وجود دارد».

اگر یک روز زودتر بلیت برگشت از ترکیه را گرفته بود، حالا می‌توانست تنها اضطراب جنگ را تحمل کند، ولی وضعیت این روزهایش بسیار سخت‌تر از زیر آتش و آشوب جنگ است: «یکی از دوستانم پیشنهاد داد شب را رایگان در هتلی در وان بمانم. قبول نکردم چون از مرکز شهر دور بود. کمی بعد مدیر هتل پیغام داد که حتما شب را به آنجا بروم، چون الان شهر پر از ایرانی است به همین دلیل امنیت ندارد. حرفش خیلی برایم سنگین بود. نرفتم. نمی‌فهمیدم چطور در عرض چند ساعت مردمی که منبع درآمد گردشگری این کشور هستند، به جماعت دزد و ناامن تبدیل شده‌اند، تنها چون جنگ‌زده‌اند.

هنوز هم استفاده از این واژه برایم ساده نیست».

او ادامه می‌دهد: «در وان با یک آقای ایرانی که آمده بود همسرش را برساند فرودگاه به مقصد آلمان، آشنا شدم. تصمیم گرفتیم با هم یک تاکسی مشترک بگیریم تا مرکز شهر که هزینه تقسیم شود. در طول راه اما راننده که فارسی بلد بود، متوجه حرف‌های ما شد و نهایتا پول جداگانه‌ای از ما گرفت. در رستوران‌ها هم اوضاع همین است؛ لبخند می‌زنند اما در نهایت وقتی می‌فهمند ایرانی هستی و مستأصل، دو برابر حساب می‌کنند».

چالش مداوم و احساس بیچارگی، شبیه یک هاله سیاه، پیرامون تمام تصمیمات او را گرفته است: «همه متغیرها به‌سرعت در حال تغییر هستند. مادرم با گریه التماس می‌کند که در ترکیه بمانم و دوستانم پیام می‌دهند و می‌پرسند برای بازگشت مطمئنی؟ اما حقیقت این است که نه، مطمئن نیستم. در تعلیقی که با آن درگیرم به این نتیجه رسیده‌ام که هیچ تصمیم درستی وجود ندارد. امکان دارد از بسیاری از تصمیماتم بعدها پشیمان شوم. خیلی فرقی نمی‌کند که کدام سوی مرز باشم، چون احساس بیچارگی کار خودش را کرده و می‌کند و احتمالا جنگ همین است؛ هیچ پناهگاهی برای روان‌مان و هیچ قدرت تصمیم‌گیری قطعی‌ای برای آینده‌مان وجود ندارد».

ساعت 12 بامداد، خانه‌ای حوالی میدان انقلاب

«امروز احساس کردم عضلات پاهایم به شکل عجیبی درد گرفته است. نمی‌فهمیدم علتش چیست. از روی کاناپه بلند شدم تا کمی کش‌وقوس به بدنم بدهم. به‌جای خالی خودم روی کاناپه نگاه کردم. گودرفته و رنگش برجسته‌تر شده بود. جهت خواب پارچه هم منطبق با جهت ولوشدن من، مخالف با بقیه قسمت‌ها، حالت عجیبی به خود گرفته بود. به خودم آمدم و فهمیدم چهار روز است جز برای رفتن به دستشویی و حمام و خوردن اولین چیزی که بعد از بازکردن در یخچال چشمم به آن می‌خورد، از روی کاناپه بلند نشده بودم.

انگار که زندگی‌ام در لحظه برخورد اولین موشک و شروع نخستین انفجار متوقف شده باشد». «امید» تا حدودی تکلیف زندگی‌اش با خودش روشن است.

کار آنلاینی داشته که تا پایان این آشوب نمی‌تواند ادامه‌اش دهد و عملا بیکار است. قصد رفتن به شمال و جنوب و هیچ جای دیگری را ندارد. تنها زندگی می‌کند و چالش خاصی هم با خانواده نداشته، بااین‌حال می‌گوید ‌زندگی‌اش از آغاز جنگ وارد یک تونل تاریک شده است که هیچ کورسوی روشنی در انتها برای خود متصور نیست.

تعلیقی که امکان انجام هر کاری را از او گرفته و گویی فلجش کرده است: «مطلقا هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. نهایتا سه ساعت می‌خوابم و در همان مدت هم هر وقت چشمانم را باز می‌کنم، سریع سراغ موبایلم می‌روم تا جدیدترین اخبار را بخوانم. همه زندگی‌ام در این روزها روی کاناپه وسط هال می‌گذرد؛ همان‌جا می‌خوابم، غذا می‌خورم، تلویزیون می‌بینم و از این کانال به آن کانال به تحلیل‌های مختلف گوش می‌دهم و بقیه ساعات روز را هم یا در حال خبرگرفتن از وضعیت دوستانم هستم یا اخبار را رصد می‌کنم. گوشی‌ تلفنم را دو بار در روز شارژ می‌کنم. فکر می‌کنم وارد مرحله جدیدی از زندگی شده‌ایم. فقط می‌خواهم امیدوار باشم که اوضاع دوباره مثل سابق خواهد شد».

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha